اهل کوفه اینبار هم خیانت کردند چنان که امیرالمومنین آرزو داشت به مردن یا کشتهشدن از آنها جدا شود
همه گفتند ما او را یاری کنیم و نزد او جهاد کنیم و به کشتن تن دردهیم پیش او.
پس نوشتند:
«بر ما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدای ما را به حق جمع کند»
نامهها پی در پی میآمد، از یک تن و دو تن و سه و چهار تن.
امام علیهالسلام نیز وقتی این همه اصرار و پافشاری دید، خطاب به آنها نامهای نوشت:
«گفتار همه شما این است که امامی نداریم، سوی ما بیا! شاید خدا به سبب تو ما را بر هدایت و حق جمع کند. و من مسلم ابن عقیل را، سوی شما فرستادم و او را امر کردم تا حال شما را برای من بنویسد»
مسلم نامهای برای امام فرستاد و استعفا داد: «اما بعد، من از مدینه با دو تن دلیل روانه شدم و آنها راه را گم کردند و سخت تشنه شدیم. پس، چیزی نگذشت که آن دو بمردند و ما رفتیم تا به آب رسیدیم. و من این راه را به فال بد گرفتم. اگر رای تو باشد مرا معاف داری و دیگری را فرستی»
امام نیز خطاب به او نوشت:
«میترسم آنچه باعث تو بر نوشتن نامه سوی من و استعفا شده، ترس باشد و بس. به همان جانب که تو را فرستادم بشتاب» پس مسلم حرکت کرد.
مسلم در خانه مختار فرود آمد و شیعیان بدو روی آوردند و نزد او میآمدند. او نیز نامه حسین را بر آنها بخواند و آنها بگریستند.
هجده هزار از اهل کوفه با مسلم بیعت کردند.
و مسلم سوی حسین نامه نوشت و او را از بیعت خبر داد و به آمدن ترغیب کرد.
عدهای از مخالفان نعمان بن بشیر(والی کوفه) نرمی نعمان را طاقت نیاورده و خطاب به یزید نامه نوشتند:
«مردی فرست نیرومند که امر تو را تنفیذ کند که نعمان بشیر مردی سست است یا خویشتن را ضعیف مینماید »
عبیدالله حاکم کوفه شد و به کوفه درآمد:
عمامهی سیاه بر سر داشت و لثام بسته بود و روی پوشیده
و مردم را خبر رسیده بود که حسین به کوفه میآید: عجبم از این مردم ضعیف و سادهلوح
ابن زیاد به منبر رفت و گفت:
«من نیکوکار و فرمانبردارِ شما را چون پدری مهربانم و تازیانه و شمشیرم بر سرِ کسی است که فرمان مرا ترک کند و از پیمان من درگذرد. با این مرد هاشمی بگویید سخن مرا تا از غضب من بپرهیزد»
و مقصود وی از هاشمی مسلم بن عقیل بود
چون مسلم سخن عبیدالله شنید از خانه مختار بیرون شد و به سرای هانی شتافت.
و باز مردم با او بیعت میکردند تا بیست و پنج هزار مرد بیعت کردند و مسلم نامه سوی حسین فرستاد:
«پس در آمدن شتاب فرمای همان وقت که نامهی مرا میخوانی که همه مردم را دل با توست و دل به جانب آل معاویه ندارند»
هانی برای دفاع از مسلم و به جرم نگهداری او در خانه خود، به وضع بدی کشته شد.
فریاد «یامنصورامت» شعاری بود تا اهل کوفه را گرد یکدیگر برای یاری مسلم جمع کند، که بانگ این شعار در پس کشتهشدن هانی در شهر طنین انداز شد
مسلم گِرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع گردیدند.
از سوی دیگر اشرافِ مردم از آن در قصر نزد ابن زیاد میآمدند و به او میپیوستند
و عبیدالله اشرافی را که با او بودند، امر کرد تا از بالای قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فریب دهند و اهل معصیت را تخویف کنند
و آنها چنین کردند.
و مردم چون گفتار روسا را شنیدند بپراکندند،
چنان که زن نزدیک پسر و برادر خود میآمد و میگفت:
«بازگرد! مردمِ دیگر که هستند، کفایت میکنند»
حسین به ابن عباس گفت:
«مسلم سوی من نامه نوشته است که اهل شهر بر بیعت و یاری من اجتماع کردهاند. عازم رفتن شدهام»
اما ابن عباس گفت آنچه را که همان شد ولی حسین را چارهای جز خروج از مکه نبود زیرا که به قول
خودش:
«به خدا سوگند، اگر من در چنان مکان کشته شوم، دوستتر دارم از اینکه حرمت مکه به من شکسته شود»
اما ابن عباس چه گفته بود
«اعتماد بر قول آنها نیست. همانها هستند که پیش از این با پدر و برادر تو بودند و فردا کشندگان تواند با امیر خود. اگر تو خارج شوی و این خبر به ابن زیاد برسد، آنها را به جنگ تو خواهد فرستاد و همانها که نامه برای تو نوشتند، از دشمن تو بر تو سختتر باشند.»
در آن شب که حسین میخواست صبحِ آن از مکه خارج شود. محمد ابن حنفیه نزد او آمد و گفت:
«ای برادر، اهل کوفه همانها هستند که میشناسی. با پدر و برادرت غدر کردند و میترسم حال تو مانند حال آنها شود. اگر رای تو باشد، اقامت کن. که در حرم از همه کس عزیزتر و قویتر باشی»
گفت:
«ای برادر، میترسم ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سبب من حرمتِ این خانه شکسته شود»
محمد ابن حنفیه گفت:
«پس سوی یمن شو»
گفت:
«در اینکه گفتی، تاملی کنم»
چون سحر شد حسین به راه افتاد و خبر به محمد رسید: گریست، چنانکه طشت را از اشک پر کرد.
نزد او آمد و گفت:
«ای برادر! با من وعده دادی از آنچه از تو درخواست کردم، تامل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟»
و در اینجا حسین حرف آخر را زد و حجت را بر همه تمام کرد
گفت:
«پس از آنکه از تو جدا گشتم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند»
محمد گفت «انا لله و انا الیه راجعون»
پس مقصود از بردن زنان چیست؟
گفت که« پیغمبر به من فرمود خداوند میخواهد آنها را اسیر ببیند»
با او وداع کرد و گریست
و اینچنین حسین در اوج مظلومیت عازم کوفهای شد که حالا دیگر هیچکس پشت و پناه مسلم نبود
مسلم در مسجد با سی نفر بماند
چون چنین دید بیرون آمد، در این وقت با او ده تن بود
وقتی از ابواب کَنده بیرون آمد، کسی نماند. به این سوی و آن سوی نظر انداخت:
کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانهاش نشان دهد
مسلم سرگردان در کوچه های کوفه میرفت
نمی دانست کجا میرود
مسلم به خانه زنی رسید و خانه این زن همان و کشتهشدن مسلم در اوج مظلومیت با لب تشنه همان.
و این بود سرنوشت مردمی که پیوسته به آل محمد و خویشان او خیانت کردند
همانها که دسته دسته بیعت میکردند کار را به جایی رساندند که با تیر و سنگ بر پیکر مسلم میزدند مانند کفار. با اینکه او از اهل بیت پیغمبر بود. اما کوفیان مراعات حق رسول خدا را درباره ذریت او نکردند
مسلم خسته از زخمها در میان آن مردم فریبکار و خیانتکار تنها توانست کسی را سوی حسین فرستد و به او چنین پیغام دهد:
«با اهل بیت خود بازگرد! پدر و مادرم فدای تو، اهل کوفه تو را نفریبند! اینها اصحاب پدر تو هستند که آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن یا کشته شدن»
« اهل کوفه با تو دروغ گفتند و لیس لِمکذوبِ رَای»
*برگرفته از نفس المهموم شیخ عباس قمی، ترجمه ابوالحسن شعرانی و بازنویسی یاسین حجازی